✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

آب سیار

آناهل خانم ، شما که عاشق حمام بودی حالا با کشف دوش سیار عاشق تر هم شدی . دیروز توی حمام وقتی پیداش کردی آبش رو باز کردم و دادم دستت . گفتم مامان این دوش سیاره. یه کم نگاش کردی و با تعجب پرسیدی : آب سیاره ؟ گفتم آره  شما درست میگی. راست راستی حق با تو بود... . با این کشف جدید بازیهای جدید تو هم شروع شد             بعد از حمام هم چاپ بازی ؛ هی چسبوندن و هی کندن.                                  ...
29 شهريور 1390

آن پریشانی شب های دراز و غم دل

                                     همه در سایه گیسوی نگار آخر شد عزیز دلم ، همه وجودم. دلم برات تنگ شده. ساعت 4و 20 دقیقه صبحه. خواب تو رو میدیدم نمیتونم برات تعریف کنم. دیگه دوست ندارم بخوابم. نگاه کردن به تو هم دلتنگیمو کم نمیکنه.صدقه گذاشتم و اومدم پای دفتر خاطراتت. اینطوری انگار تو بیداری و دارم باهات حرف میزنم ...... .... همین الان صدات رو شنیدم که یه چیزی میخواستی . برات آب آوردم . خواب و بیدار آبت رو یکجا&...
27 شهريور 1390

ببخشید مامانی

عزیز دلم ، امروز همینطور که من مشغول شستن لباسا بودم ، متوجه شدم شما هم داری یه آزمایش انجام میدی . کم کم خم میشدی ببینی چه موقع موهات به آب داخل لگن کوچکی (که میخواستم نرم کننده توش بریزم) میرسه و این کار رو هی تکرار میکردی ؛ سنگین شدن موهات و بعد ریزش آب از اونا برات جالب بود. وقتی دیدم دیگه داری پیشرفت میکنی و لباسهات رو خیس میکنی مجبور شدم از یه راهی وارد بشم . اصلا دلم نمیومد از حمام بیرونت کنم چون تو عاشق آب بازی هستی . یواش گفتم : آناهل من به بابا نمیگم لباست خیس شده آخه نگران میشه .خدایی به محض اینکه جمله ام تموم شد گفتی : بریم بگم بابا خشکم کنه نگران نشه .  م...
20 شهريور 1390

الحمدلله

  خدا رو شکر مامانی، ٢ روزه که سرما خوردگیت کاملا برطرف شده . اما دوره داروت رو کامل میکنم . شربتت رو توی سرنگ (بدون سوزن )میریزم. میگی خودم میخوام بخورم . سرنگ رو توی دهنت میذاری و فشار میدی . بعد میگی مامان آبمیوه بده دهنم خوشمزه بشه .... قبلا در حالی که دراز کشیده بودی با کلی چونه زدن خودم سرنگ رو توی دهنت خالی میکردم . اما بعد از اینکه به بابا گفتم همین کار رو روی خودم انجام بده متوجه شدم به راحتی این احتمال هست که شربت وارد نای بشه !!! و خدا رو شکر روزای آخر هر دفعه خودت میخوری . یه بار از این هنرت عکس گرفتم . حالا هر وقت شیشه شربتت رو میبینی میگی مامان دوربین بیار شربتم بخورم، عک...
19 شهريور 1390

عشق من

عزیزترینم ، همسرم ممنونم ؛  به خاطر .... . .    همه چیز                                                        فرشته کوچولو ، دیروز سالگرد عقد من و بابای مهربون بود . یه لینک فال حافظ   گذاشتم ، تقدیم به بابایی. ...
14 شهريور 1390

زیارتت قبول عزیزم

بالاخره فرصتی پیدا کردم تا عکسای سفرمون رو بذارم. توی ماشین با مادر بزرگ کمی بازی میکردی کلی بهش امر و نهی میکردی (نککککن - جلو بشین - عقب بشین - بخور - بخواب - نیگام نککن - روسریش رو خراب میکردی درست میکردی  - بوس صدادارش میکردی ) خلاصه با هم سرگرم بودید . وقتی بین راه یه جایی پیاده میشدیم انگار از هفت بند آزادت کرده باشن میدویدی میپریدی  و بعد از اینکه به همه جا سر میکشیدی کمکمون وسیله ها رو از ماشین درمی اوردی  . به حرم امام رضا(ع)که رسیدیم  بغل بابایی رفتی و از سمت  آقاها برای زیارت رفتی. بابا تو رو بلند کرده بوده ، دستت ر...
12 شهريور 1390

سرما خوردگی

مامان فدای تو بشه . امان از این ویروسها . الان چند روزه که سرفه خفیفی داری . (بدون تب) گاهی صدات میگیره و دوباره باز میشه . امروز همون موقع که صدات گرفته بود صدا زدی مامان . مامانِ بد حواسش پیش تلویزون بود . گفتی : صدامو نمیشموی  اینجوری شده ؟ بمیرم مامان . همون روز اول پیش دکتر گشتاسبی رفتیم . گفت تا آخر هفته بهش شربت سالبوتامول بدید اگه خوب نشد نیازی نیست بیاریدش ،اریترومایسین رو شروع کنید .  نمیدونم چقدر میتونم به طبابتش اطمینان کنم . امروز اریترومایسین بهت دادم . تا شنبه صبر میکنم. توکلم به خداست.       ...
12 شهريور 1390

پارک بادی

        شب یکشنبه افطار دعوت خاله زهرا  بودیم. به خاطر شما افطار رو بردیم توی پارک خوردیم  . همه بچه هایی که اومده بودن پارک بادی از تو بزرگتر بودن و فقط شما بودین که با چهار نفر بادیگارد اونجا تشریف داشتین.تو با احتیاط بالا و پایین میپریدی.    یه کم که گذشت خلوت شد و روی اون سرسره بادی بزرگی که تو بودی بچه ی دیگه ای نبود. تو دیده بودی که بچه ها از پله ها بالا میرن و از سرسره پایین میان اما ریسک نمیکردی .   تا اینکه باباجون کمکت کرد یواشکی تو رو بالای سرسره برد و تو سر خوردی اومدی پایین . چقدر لذت داشت خدایا . هیچوقت چشمات&nbs...
11 شهريور 1390

OOO

         چه حدسی میزنید؟ چیکار میکنه؟                              حدستون درست نبود. ایشون مشغول بازی با گز آردی هستند!!!        مامانی ، یه ساعتی بود که حوصله ات حسابی سر رفته بود . گفتی بغلم کن . بغلم بودی که یه دفعه یه جعبه روی سر یخچال دیدی . بقیه ماجرا ... بدون شرح   سر و جان فدای یه لحظه شادی تو ...
11 شهريور 1390